وقتی به سه میرسد
یک بار قبل تر ها نوشته بودم من از عددهایی که به دو میچسبند واهمه دارم
کمتر از پنج شش روز دیگر آخرین عدد دو ثابت زندگیم تمام میشود
من هیچ وقت دیگر هجده سالگی را قرار نیست تجربه کنم
شوق بیست سالگی راهم دیگر نمیکشم عاشق رسیدن به بیست و چهار سالگی هم نمیتوانم باشم
قطعا دلهره بیست و پنج سالگی راهم دیگر ندارم
قرار نیست دیگر به بیست و هفت سالگی برسم و با خودم فکر کنم که چیز دیگری تا سی سالگی نمانده
تمام این سه دهه ای را که تجربه کردم فقط میتوانم به پستوی ذهنم بسپارم گاهی با خاطره هایش بخندم
گاهی زنگ بزنم به آدم های بیست و دو سالگیم و هی از آن روزها بگوییم و بخندیم
گاهی گریه کنم
گاهی حسرت اشتباه هایم را بخورم
اما هر چه که بود گذشت نمیدانم قرار است با هر عددی که به سه میچسبد در زندگیم چه چیزی را تجربه کنم
برای سی سالگیم حرف ها دارم بماند برای بعد........
پ ن یک بار توی بیست و پنج سالگی آرزو کردم کاش این از این روزهای زندگیم رد میشدم کاش یهو مینوشت پنج سال بعد باورم نمیشه به این زودی رسید به پنج سال بعد......
اولین هدیه تولدم رو گرفتم کتاب جز از کل دومیش یه عطر خیلی خوش بو بود سومیش نمیدونم قراره چی باشه
می روی دور نرو قبل پشیما شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم. بنشین تازه دم است
.سـلامٌ عـلـى رسـائـل لـم تُرسـل خـوفـاً مـن بـرودة الـرد.. .
- ۸ نظر
- ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۵
- ۱۰۹ نمایش